داستان پادشاه عادل و قومش

مدونة الشاعرجاسم ثعلبی (الحسّانی) فی اللغه العربیه و الفارسیه

.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

 

نقل گشته قصه از بابای پیر

سالیان سال در پای کویر

 

حاکمی جوشیده در حکمت زیاد

زیوری پوشیده در رحمت فتاد

 

سالهای سال در این منصبی

گاه گاهی ناله در زین مکتبی

 

هر چه می شد پیش مامانش برفت

سهل کرده مشکل جانش به تفــت

 

مادرش در مشورت مانده عجیب

در ستاد پادشاه مانده رغیــــــــب

 

لیک یک روزی فتاده ناگـــــهان

 حال بد چشمی گشاده بی گمان

 

وقت بیماریش شد صعب العلاج

هیچ استادی نزد درب السراج

 

ناگهان حاکم درون غـــم در فتاد

بعد مامانش چه کس را دم نهاد

 

رفت پای قصر بنشسته غریـــب

دار و دلداران کشانده بی نصیب

 

همه در محفل چو ابتر مانده اند

زود چای و قهوه را گر داده اند

 

یک پیامی دارم اندر لشکران

تا بگویم ختم دردم در بــیان

 

وقتی دید و بازدید آواز شـــــــــد

مهر ه هایش چید و حرف آغاز شد

 

گفت ای یاران بگیرید این پیام

مرگ مادر زد چشیده این غلام

 

چند روزی می دهد جانش روا

آنگهی نشنیده در مرگش نــوا

 

وای بر کس که بگوید مادرت

سربریدن دار دارد ســـر درت

 

همه نالیده بدان مهر زبان

سر بزیر انداخته قهر دهان

 

رفت در قصرش نشست و باز کرد

درب درگاهش ببست و ســاز کرد

 

مدتی بگذشته با این مشکـــلات

جان داده مادرش در این ثبات

 

آب وغسلش داده اند در جای دور

کفن و کافور داده اند  پای نـــــور

 

هیچ کس جرات ندارد این پیام

به ملک ارسال دارد این خــــتام

 

همه را جامه سیاه پوشیده اند

همه با ناله و آه جوشیده اند

 

لیک در قصری به صبرش یاد باد

تا یکی آید و مهرش یــــــــاد داد

 

همه در دور ملک جمعی نهید

تا بفهمد مادرش رمغی جهید

 

باز هم در بسته بود افکار خویــش

تا سه روز ه جثه مانده زار خویش

 

دست بر دست دعا انداختند

ای خدا یاری نما افراختـــــند

 

ناگهان با لطف حق شخصی پدید

در کنار قصر یک رمزی خـــرید

 

آن شخص از شهری به شهر آمده است

جمع ها را دید و مهری خوانده اســــت

 

گفت ای یاران چه شد دل واپسید

جامه های مشکی و غم گِل پدیـــــد

 

داستان ملک را گفتن چه  زود

خوب تعریفی زدن آمد فرود

 

گفت باشد صبح دم با ناشتا

چون بخوردم حل نمایم آه را

 

وقتی آن خورد و خوراک اتمام شد

رفت و در گودال گِل ادغام شد

 

همه جایش با گِلی پوشانـــــده

فقط چشمش در تلی در مانده

 

رو به سوی پادشاهی در نشست

مثل یک گربه بیانی در بجَست

 

چونکه چشم پادشاه بر وی فــــتاد

حرف دل باز آمد و شعری گشاد

 

(قال الملک: ول ول وجهک چنه وجه جنی

قال الرجل: علمی اکبر منی

قال الملک: بس لا ماتت امی

قال الرجل: طلعت منک ولا منی)

معنی:

پادشاه گفت: برو چهره ات مثل جنیان است

مرد گفت: خبر دارم که همشکل زیان است

پادشاه گفت:بگو پیغام تو مرگ ماما نیست

مرد گفت:چرا جانا خودت گفتی همان است

 

با دوان از جا پریده پادشـــــــــاه

سوی دفن جان بریده شد به راه

 

گفت من با راز داری کرده ام

جانشینی جای آنی خوانــــده ام

 

تو بیا در قصر جای پای توســـــــت

این لیاقت هست در آوای توست

 

مانده در پست حکمش مدّتــــی

خوانده در پشت دردش حکمتّی

 

بعد ها داماد کرده مـــــرد را

دخترش در مهر او سوگند را

 

چند سالی بعد به سر داری رسید

حکم بگرفته و دلداری خریـــــد

 

داستان نقل شده از پدر مرحومم محمد(شنافی) ثعلبی که یادبودی در فیلم

بلمی به سوی ساحل دارد.

جاسم ثعلبی 01/11/1390

 

 

 

 





:: برچسب‌ها:
داستان پادشاه عادل و قومش ,
:: بازدید از این مطلب : 1520
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : جاسم ثعلبی (حسانی )
ت : دو شنبه 3 بهمن 1390
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی